هرچه دارم ز یمن همت اوست
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینهدارِ طلعت اوست
من که سر در نیاورم به دو کُوْن
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست
مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست
از بهترین غزلیات خواجه شیراز*
دل سراپردهٔ محبتِ اوست
دیده آیینهدارِ طلعت اوست
من که سر در نیاورم به دو کُوْن
گردنم زیرِ بارِ منتِ اوست
مُلکَتِ عاشقیّ و گنجِ طرب
هر چه دارم ز یُمنِ همتِ اوست
از بهترین غزلیات خواجه شیراز*
فرمود: لاَ تَنْظُرُوا إِلَى طُولِ رُکُوعِ اَلرَّجُلِ وَ سُجُودِهِ فَإِنَّ ذَلِکَ شَیْءٌ اِعْتَادَهُ فَلَوْ تَرَکَهُ اِسْتَوْحَشَ لِذَلِکَ وَ لَکِنِ اُنْظُرُوا إِلَى صِدْقِ حَدِیثِهِ وَ أَدَاءِ أَمَانَتِهِ.*
به طول رکوع و سجود مرد، نگاه نکنید زیرا بدان عادت کرده و اگر آن را وانهد بهراسد ولى نگاه کنید به راستگوئى و امانت پردازى او...
طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی
صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست**
امام صادق علیه السلام*
سعدی**
آقاجان... همین که سیدرضا گفته... همین.
هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی
گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی
بیا بیا که تو از نادرات ایامی
برادری پدری مادری دلارامی
تو فضل و رحمت حقی که هر که در تو گریخت
قبول می کنیش با کژی و با خامی
*مولوی
نفحات وصلک اوقدت، جمرات شوقک فیالحشا
زغمت به سینه کم آتشی که نزد زبانه کماتشا
دلمـن بـهعشق تـو مینهد، قـدم وفا بـره طلـب
فلئن سعی فبه سعی، و لئن مشی فبه مشی
*جامی
این انگشتری که در عکس می بینید داستان جالبی دارد!
البته این «انگشتر مشدی» که می گویم با توجه به موجودی محدود جیب آن موقع بنده در آن سفر کذایی، کمی دور از دسترس بود و به این خاطر در آن هنگامه دعا و مناجات به ذهنم متبادر گردید تا از آقا امام رضا(ع) بخواهم. وگرنه اگر اوضاع مالی در آن وانفسا، مساعد می بود چه بسا چنین درخواستی اصولا مطرح نمی شد. خلاصه شرایطی بود که هم خدا را می خواستم و هم خرما! هم خاتم سلیمانی و هم ارزانی!
به قول مولوی هرچند مفلسم نپذیرم عقیق خرد...کآنِ عقیق نادر ارزانم آرزوست!
زیارتم که تمام شد و از حرم خارج شدم تعدادی نگین را که از شهرستان آورده بودم تا أحیانا یکی دوتا را رکاب بزنم بردم پیش یکی از دوستانم که در بازار رضا حجره داشت و دارد. ناگهان آن رکاب کذایی و نگین ناجورش را دیدم که دزدکی با نگین های دیگر بر خورده و با من همسفر شده. سرسری از دوستم پرسیدم نگین مرغوب یمنی برای این رکاب داری؟
گفت دارم ولی آن چیزی که تو می خواهی کمی گران درمی آید! قیمت خواستم و قیمتی داد و سوت زنان، بیخیال موضوع شدم و از مغازه بیرون زدم.
تا خواستم از بازار خارج شوم گذرم به یک انگشتر سازی مشهور افتاد که البته آنموقع نمی دانستم اینقدر مشهور است ولی بعدا تعریفش را زیاد شنیدم و حتی مستندی نیز درباره اش دیدم. اصلا کارش انگشتر فروشی نبود! رکاب قلم زنی نفیس می ساخت. آنهم چه رکابهایی!
بی خبر از این مطالب، با خودم گفتم ضررندارد، بگذار از این هم بپرسم و پرسیدم! یک جعبه خیلی کوچک آورد که سه چهار تا نگین کوچکتر در آن بود. من که زیاد وارد نبوده و نیستم ولی کلیتاً به نظر خوب می آمدند. سایز یکی از آنها انگ رکاب مشبک سوگلی من بود!
گفتم چند؟ گفت شصت تومان! خیلی خوب بود. کارت عابر بانک را دادم تا ثمن معامله را کم کند. گفت کارتخوانم خراب است. برو پایین از عابربانک پول درآور و بیا.
رفتم، درآوردم و برگشتم. دیدم می خندد! متعجب نگاهش کردم! با خنده گفت اگر برنمی گشتی خوشحالتر می شدم! متعجب تر گفتم چرا!؟ گفت قیمت را اشتباه گفته ام. قیمتش صد و سی تومان است!...[بدجور ذوقم کور شد و حالم گرفت تا اینکه ادامه داد:] ولی چون حرفش را زده ام همان شصت تومان مال تو! اول خوشحال شدم و سر کیف آمدم ولی بعد با خود گفتم حتما می خواهد چانه نزنم. به هرحال چانه نزده، پول را دادم و نگین را گرفتم و خداحافظی کردم ولی این فکرها مدام دور سرم می چرخید. لذا برگشتم پیش رفیقم که اتفاقا آدم خبره ای هم هست و نگین را نشانش دادم. گفتم این چطور است؟ گفت چند؟ گفتم تو بگو! یک نگاهی به سنگ انداخت و نوری درآن گرفت و ورانداز کرد و گفت صد و سی تومان!! فبهت الذی کفر!
مبهوت شدم. ولی بیش از آن کیفور شدم! ماجرا را که برایش تعریف کردم او نیز چنین شد!
بله! بله! با همه نادانی ام، متوجه هستم که دست و دلبازی شمس الشموس و أنیس النفوس، غریب الغربا امام علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیة والثناء را نباید با آمال و آرزوهای کوچک و کودکانه خود بسنجیم لیکن بد نیست گاهی اوقات ازین حوائج کوچک دم دستی نیز از حضرت مولا بخواهیم تا به چشم سر، معلوممان شود آقا واقعا به محبینشان عنایت دارند و حواسشان به ما هست. اگر فقط حوائج بزرگ و معنوی بخواهیم گاهی شیطان انسان را وسوسه می کند که کو تا این نسیه ها نقد شوند!
خلاصه کرم حضرتش طوری است که این دعاهای کوچک ما را هم عنایت می کنند و در نظر می آورند!
باز به قول مولوی:
جانم به فدای آن سلیمان...کو جانب مور میخرامد.
پ ن:
کآنِ عقیق=معدن عقیق
عِبارَاتُنا شَتَّی وَحُسْنُکَ واحِدٌ
وَکُلّ إِلَی ذاکَ الجَمالِ یشِیْرٌ
ای از جمال حسن تو عالم نشانه ای
مقصود، حسن توست و دگرها بهانه ای
* قایل بیت اول معلوم نیست ولی در محاورات اهل فلسفه و عرفان زیاد استفاده می شود.
بیت دوم از مولوی است.
چند شب پیش با خانواده برای گردش به خرمشهر رفته بودیم. نبش فلکه الله ایستادیم تا چیزی برای خوردن بخریم. ناگهان کارناوالی از خودروهای جور واجور با سر و صدای بسیار زیاد و سوت و بوق و فریاد زنان به چهار راه رسیدند.
زن و مرد و پسر و دختر با وضعی بسیار ناهنجار، سر و کله نیمه برهنه و بدحجابشان را از پنجره بیرون آورده و در ایام فاطمیه با حرکاتی که دست کمی از رقص نداشت، لاینقطع فریاد می زدند "فلانی آمد!" دقت کردم دیدم نام و پوسترهای کاندیدایی که در دوره های قبل به کرات از همین شهر مظلوم به مجلس راه یافته بود ولی این دوره رد صلاحیت شده بود روی خودروها نقش بسته است!
ظاهرا در آخرین لحظات تأیدیه خودش را از شورای نگهبان گرفته و این کارناوال و هیاهوی مضحک و زننده نیز از همین رو بود!
البته این محدود به نامزد فوق الذکر نبود! کمی بالاتر از فلکه هم نامزد دیگری که نفهمیدم کدام بود استیج بزرگی زده و گروهی هم روی استیج به ارتفاع دو سه متر برنامه های مفرح! اجرا می کردند و با صدایی گوش خراش و روح تراش هوسه می انداختند و یزله می رفتند و چه وضعی و چه افتضاحی که مسلمان نشنود کافر نبیند!
با دیدن این صحنه ها چنان متأثر و منقلب شدم که تفریح کلا زهر مارم شد!
در آن لحظات با خود می گفتم مردم خرمشهر حتی اگر به سبب فقدان حافظه تاریخی، تخلفها و خطاهاو اهمال های گذشته امثال اینها را فراموش کرده باشند با دیدن چنین صحنه هایی دیگر ابدا نباید در غیر صالح بودن اینها تردید کنند! چه رسد به اینکه آنها را اصلح هم بدانند و مجددا بدانها رأی بدهند!(هرچند شوربختانه بنا به نظرسنجی های موجود تا این لحظه کاندیدای صدرالاشاره در خرمشهر رتبه اول را داراست)
طی چند سالی که تا حدودی درگیر امور اجرایی شهری بوده ام برایم مسجل شده که عمده مشکلات شهرهای آبادان و خرمشهر ناشی از عمل نکردن نمایندگان به وظایف ذاتی خود و خصوصا عدم نظارت حداقلی بر ارگانهای اجرایی شهری و مؤاخذه بی تعارف آنهاست! لذا وقتی مردم رأی خود را می فروشند، طایفه ای رأی می دهند، رأی نمی دهند و یا با اهداف و اغراض سیاسی و حزبیِ صرف رأی می دهند، نباید انتظار بهبود اوضاع شهر را داشته باشند! نه تنها اوضاع شهر که اوضاع کشور نیز و این به واقع، معنای حقیقی "در رأس امور بودن مجلس" است!
بدبختانه بسیاری از نماینده های ما بیش از هر امری به دنبال منافع شخصی خود و اطرافیان خود بوده اند! بدیهی است از کسی که برای رأی آوردن، به هرگونه وسیله نامشروعی متوسل می شود نباید هم انتظاری بیش از این داشت! کسی که با رأی حرام به مجلس می رود فرقی با یک دزد حرام لقمه ندارد که صد مرتبه بدتر است و بالطبع نباید از وی توقع اصلاح امور داشت!
باید به آنان که رأی خود را منضم به شرافتشان می فروشند و به چنین افرادی رأی می دهند گفت؛ شما که به آینده خودتان، ما و شهرمان گند زده اید، لطفا زین پس خفه خون گرفته و راجع به مشکلات شهر، کشور و خصوصا اوضاع اقتصادی سخنی نگویید! چون کسانی را به مجلس فرستاده اید که بیشترین تبحرشان در کاسب کاری بوده و همانطور که اینجا و اکنون اینگونه رأی خریده و نماینده شده اند فردا و در مجلس هم آراء خود و شرافت نمایندگی شان را خواهند فروخت!
اینجاست که باید گفت؛ آری! مردم هم مقصرند!
شاعر اگر سعدی شیرازی است!
بافته های من و تو بازی است!
حضرت امام خمینی(ره)
*مدتی است درگیر اشعار این استاد سخن شده ام.