ناگفته هایی از لحظه شهادت شهید سیدعبدالرضا موسوی
مدتها قبل وقتی یادداشتی جهت ادای دین به شهید بزرگوار سیدعبدالرضا موسوی در این صفحه منتشر گردید عزیز بزرگواری از مخاطبین طی پیامی خصوصی عنوان نمودند که:
«باسلام خدمت همه رزمندگان عزیز سپاه اسلام اینجانب توفیق داشتم در مرحله دوم عملیات آزادسازی خرمشهر تنها شاهد شهادت سردار دلاور شهید عزیز سید عبدالرضا.موسوی باشم در تاریخ 17.2.61 مطالب اعلام شده در خصوص نحوه شهادت این سردار دلاور شهید به درستی ودقیق روایت نشده.»
نام مخاطب گرامی جناب آقای اکبر ضرغامی را در اینترنت جستجو نمودم و به مصاحبه زیر رسیدم که در شهریور ماه سال ۹۶ توسط روزنامه جوان از ایشان گرفته شده و بنده به مناسبت سالروز شهادت سردار عزیز و تقریبا گمنام سیدعبدالرضا موسوی، عیناً اینجا نقل می نمایم:
پرواز با بالهای سوخته
گاهی معادله زندگی اینگونه رقم میخورد که درست سربزنگاه، درست در لحظه وقوع یک حادثه مهم، یک نفر در صحنه حاضر باشد، سالم بماند و بشود روایتگر یک اتفاق بزرگ تا آنچه دیده را به کسانی که ندیدهاند، بازگو کند. این شاهد درست میشود مثل امانتداری که امانتش درستی روایت یک واقعه ناب را به تصویر میکشد.
لابهلای روزهای اشغال تا آزادسازی خرمشهر پر است از این دست لحظات، لحظاتی که یک نفر به عنوان شاهد باقی میماند تا از ناگفتهها و ناشنیدهها برای دیگران بگوید.
لحظات شهادت شهید عبدالرضا موسوی، فرمانده سپاه خرمشهر هم یکی از همین وقایع است. انگار خود خدا خواسته که در این لحظه تکرارناشدنی، یک نفر باقی بماند تا از شهادت و عروج این شهید برایمان بگوید.
برادر اکبر ضرغامی رزمنده جانبازی است که پس از آشنایی کوتاهی با شهید موسوی شاهد شهادت او میشود. اما تقدیر او طوری رقم میخورد که تا پنج سال پیش تصمیم گرفته بود هیچ سخنی از این اتفاق به زبان نیاورد اما با دیدن یک رؤیا نظرش تغییر میکند. او در سفرش به حج خواب میبیند دینی از شهید موسوی به گردن دارد... متن زیر ادای دین یک رزمنده به همرزم شهیدش است.
ذکر خاطره
درست در آستانه مرحله دوم عملیات آزادسازی خرمشهر قرار داشتیم و جاده اهواز- خرمشهر زیر آتش دشمن بود. خبر رسیده بود یکی از دوستانمان به نام آقای گلپایگانی شهید شده است. در آن زمان سردار شهید بهرام شیخی فرمانده عملیات سپاه شهرستان خمین بود و من مسئولیت واحد پرسنلی سپاه را به عهده داشتم. شهید شیخی از خوزستان با من تماس گرفت و جویای احوال شد. خبر شهادت شهید داوود گلپایگانی را به او دادم. شهید شیخی در کمال تعجب گفت: آقای گلپایگانی شهید نشده است. او اینجاست و خود را برای حضور در عملیات آزادسازی خرمشهر آماده میکند.
بعد از این صحبتها از من هم خواستند که برای شرکت در عملیات به آنها بپیوندم. به اتفاق تعدادی از اعضای شورای سپاه به منزل آقای گلپایگانی رفتیم و حجله شهادتش را جمع کردیم و قرار شد بعد از انجام این کارها به همراه برادر آقای گلپایگانی به جبهه جنوب اعزام شویم. شب هنگام بود که به سوی اهواز حرکت کردیم و صبح به آنجا رسیدیم. بعد از دیدار با شهید گلپایگانی (ایشان بعدها به شهادت رسید) و شهید خلیل ملاطاهری، ساعتی را در هتل پرشن اهواز به استراحت پرداختیم.
قرار بود مرحله دوم عملیات، همان شب آغاز شود؛ بنابراین برای شرکت در عملیات عازم جاده اهواز- خرمشهر شدیم. جاده زیر آتش دشمن بود و در همان مسیر درست هنگام غروب آفتاب با شهید سید عبدالرضا موسوی آشنا شدم.
بعد از شهادت شهید محمد جهانآرا، شهید موسوی فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده گرفته بود. هیچگاه خاطره اولین دیدار با آن جوان رعنا و زیبای خوزستانی از خاطرم نمیرود. وسیله آشنایی من با شهید موسوی، شهید شیخی بود. یکی از الطاف الهی در مناطق عملیاتی این بود که رزمندگان خیلی زود به هم نزدیک میشدند. ارتباط من و شهید موسوی هم همینطور بود. دقایقی از آشنایی ما نگذشته بود، اما من نسبت به او بسیار احساس نزدیکی میکردم. موسوی به گونهای رفتار میکرد که گویا سالهاست او را میشناسم. همان اولین دیدار شهید موسوی رو به من کرد و با حالتی گرم و صمیمی گفت: آقای شیخی دائم ذکر شما را میگوید. بعد رو به شهید شیخی گفت: آقای شیخی من آقای ضرغامی را دیدم و از او تقاضا کردم همراه من بیاید.
خیانت منافقین
بعد از آن همنشینی کوتاه فکرم را متمرکز لحظه عملیات کردم. شبهای عملیات معمولاً غذا را زود میدادند. آن شب هم طبق قانون همیشگی غذا را زود به ما دادند. خیانتهای منافقین در آن روزها فراموش نشدنی است و هرگز از یاد هیچ رزمندهای پاک نمیشود. یک از کارشکنیهایشان هم این بود که آن شب به وسیله عوامل حاضرشان در منطقه به ما غذای مسموم دادند. در غذای پخته سم ریخته بودند. تقریباً ما از ابتدای شب در حسینیه به استراحت پرداختیم و قرار بود آخر شب به منطقه عملیاتی برسیم که همان جا مسموم شدیم. نیمههای شب بسیار پریشان حال شدم. ما تازه رسیده بودیم و در انتهای شب باید در عملیات شرکت میکردیم. به آقا اباالفضل(ع) متوسل شدم.
گفتم: یا آقا اباالفضل(ع) من تازه رسیدهام، کمکم کن بتوانم در این عملیات سربلند شوم. تا آنجا که میتوانستم آستانه تحملم را بالا بردم اما حدود ساعت ۱۰ شب بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم. در حسینیه فریاد زدم. هیچکس جواب نداد. هوا تاریک بود هواپیماهای عراق هم مرتب به منطقه میآمدند، در شرایط سختی به سر میبردیم. به اطرافم نگاه کردم، هیچکس دور و برم نبود. با خود گفتم: دیدی بچهها رفتند و من از عملیات جا ماندم.
حالا با این شکم درد چه کنم؟ نمیدانم دقیقاً چه زمانی بیهوش شدم اما صبح ساعت ۹ در بیمارستان آیتالله طالقانی آبادان به هوش آمدم. شهید موسوی و شهید شیخی کنارم ایستاده بودند. شهید شیخی گفت: خیلی نگرانت بودم. همه ما همان غروب به بیمارستان آمدیم. شما چرا اینقدر دیر؟ ما فکر کردیم شما رفتی جزو شهدا. گفتم: حقیقتاً من همان غروب واقعاً حالم بد شد اما چون برای عملیات آمده بودم نمیخواستم وقفهای ایجاد شود. چون فکر کردم این قضیه فقط برای خودم اتفاق افتاده است. آنجا فقط به آقا اباالفضل(ع) متوسل شدم. همین که جملهام تمام شد، شهید موسوی گفت: آقای ضرغامی مقاومت بسیار خوبی دارد بنابراین باید همراه من در عملیات شرکت کند. (با خنده میگوید) در جواب او گفتم: من آنجا به دلیل موقعیتی که برایم فراهم شد اینطور مقاومت کردم. چون فکر میکردم من برای حضور در عملیات آمدهام آن وقت در عملیات شرکت نکنم!
آن شب بسیاری از همرزمانمان به شهادت رسیدند. هر چند بخشی از عملیات به دلیل مسمومیت غذایی رزمندگان چند روز به عقب افتاد اما مجدداً سازماندهی انجام شد. قرار شد من به همراه شهید موسوی به عنوان بیسیمچی او در این مرحله از عملیات شرکت کنم.
بالهای سوخته
بعد از تقسیمبندی، با چهار موتور عازم خرمشهر شدیم. من و شهید شیخی، شهید موسوی و شهید خلیل ملاطاهری، شهید گلپایگانی، شهید دیگری که نامش خاطرم نیست و برادر جدیدی و برادر سیدین. هر دو رزمنده ترک یک موتور نشستند. درگیری شروع شد. به طیفی از سربازان دشمن برخوردیم که شهید شیخی در درگیری با آنها مجروح شد. دوباره سوار موتور شدیم تا به تیپ بدر بپیوندیم. تیپ بدری که فرماندهیاش با شهید موسوی بود.
شهید شیخی در عملیات آزادسازی خرمشهر جانشین او بود. من ابتدا ترک موتور شهید عبدالرضا موسوی بودم. شهید شیخی و شهید خلیل ملاطاهری هم روی یک موتور بودند. بین راه شهید شیخی گفت: آقای موسوی! بیا کارت دارم. شهید موسوی گفت: اتفاقی افتاده؟ گفت: نه اتفاقی نیفتاده است. گفت: من یک حرف دارم. میخواهم این آقای ضرغامی که برادرش به تازگی در عملیات بستان به شهادت رسیده همراهم باشد. میخواهیم یک حرفهایی با هم بزنیم. اگر میشود جایش را عوض کند و بعد دوباره همراه شما بیاید. در واقع شهید شیخی قصد داشت من به خط مقدم نروم. اما شهید موسوی ابتدا قبول نکرد و گفت: آقای شیخی من علاقه دارم با توجه به اوصافی که شما در خصوص برادر ضرغامی فرمودید، ایشان همراه من باشد. او آن شب آخرین نفر بود که به بیمارستان آمد. شهید شیخی گفت: کمی جلوتر به خط میرسیم و ایشان را تحویل میدهم.
درآن لحظه شهید موسوی دست به شانه من زد و گفت: «یا علی» برادر ضرغامی بعد از کیلومتر سه باید بیایی ترک موتور من. در راه با شهید شیخی درد دلهایی کردیم. او گفت: من در این عملیات نگران شما هستم و میخواهم شما را از آقای موسوی بگیرم. گفتم: هر چه قسمت باشد همان میشود. من قرار شده با شما باشم، همراه شما هم هستم، تا آخر هم میآیم. نگران نباش، عمر دست خداست. ۵۰ متر، شاید هم کمتر با موتور شهید موسوی فاصله داشتیم که چهار موتور هدف چهار راکت هلیکوپتر دشمن بعثی قرار گرفتند اما آن موتوری که درست مورد هدف واقع شد موتور شهید موسوی بود. در مرحله دوم عملیات آزادسازی خرمشهر هنگامی که به سمت خرمشهر میرفتیم، موتور شهید موسوی و شهید خلیل ملاطاهری مورد هدف قرار گرفت و روح پاکش به سوی آسمان رفت. شهید موسوی خیلی مظلومانه با موشک هلیکوپتر بعثیها به شهادت رسید. باک موتور متلاشی شده و بنزین به بدن شهید پاشید. این دو شهید عزیز در آتش سوختند. موتور من و شهید شیخی هم ترکش خورد و مجروح شدیم. من احساس میکردم وضعیتم نسبت به بقیه بهتر است. به سرعت خود را به شهید موسوی رساندم. شهید موسوی ترکشهای زیادی خورده بود و بخشی از بدنش در حال سوختن بود. آن لحظهای که شهید موسوی به شهادت رسید در حال خواندن شهادتین بود. وقتی پیکرش میسوخت من بالای سرش رسیدم و در آن لحظات صدای اشهدش را میشنیدم. آن دو برادر دیگر هم که نسبتاً وضعیتشان از ما بهتر بود، آنجا از ما جدا شدند و به جلو رفتند. در واقع در آن لحظه روح شهید موسوی و شهید خلیل ملاطاهری همراه فرشتگان به آسمان میرفت. من آتش جسم شهید را خاموش کردم و با دو شهید در آنجا ماندم.
گفتوگو با خویش
آشنایی من با شهید موسوی مدت زمان کوتاهی بود. در آن مدت شبها در کنار هم میخوابیدیم و دائم با یادآوری مسمومیتم میگفت: چقدر خوب مقاومت کردی. گفتم: من آبرویم را گرو گذاشتم. در لحظاتی که شاهد شهادت ایشان بودم تمام صحنههای آن آشنایی کوتاهمدت مثل یک فیلم کوتاه از مقابل چشمانم عبور میکرد. او سکوت معناداری روی لب داشت و همان لحظه احساس کردم در این مرحله از عملیات به شهادت میرسد. احساس میکردم با درون خودش صحبت میکند. او بسیار مظلوم شهید شد و مظلوم ماند. در لحظات سوختن من صدای لا اله الا الله او را میشنیدم.
در مدت کوتاه آشناییمان هرگز چهره او را ناراحت ندیدم حتی در همان حالت شهادت هم چهرهاش را ناراحت ندیدم. یک لحظه به خودم آمدم و به دور و برم نگاه کردم. شهید شیخی باید برای هدایت تیپ میرفت. ایشان رو به من گفت: رسالتی که شما دارید این است که این شهدا را به عقب بازگردانید و تحویل دهید. اگر آنها در منطقه میماندند، مشخص نبود که چه اتفاقی رخ میداد. در همان حین من فکر میکردم که خیلی با منطقه آشنا نیستم. از سویی مرتب هم بمباران داشتیم. در منطقه اسرا هم بودند. پس همانطور کنار خط ماندم. دستم مجروح شده بود. شهید شیخی هم مجروح شده بود اما با چفیهاش قسمت آسیب دیده را بست و آرپیجیاش را هم روی دوش انداخت و رفت. او گفت: من میروم شما هم پیکر شهدا را تحویل دهید و برگردید. من کنار خط مانده بودم که یک ماشین مثل فرشته نجات آمد. .
به راننده گفتم: شما چطور آمدی؟ «شهید گلی» راننده ماشین که قبلاً در دوره آموزشی با هم بودیم و نمیدانستم او هم در آن منطقه است، گفت: وقتی دیدم موتورها را هلیکوپتر زد، آمدم مجروحانشان را به عقب منتقل کنم. بعد همین که شهید گلی نشست تا شهدا را داخل ماشین بگذارد به سمت او توپ خورد. ماشین کلاً منهدم شد و شهید گلی هم به شهادت رسید. من با سه شهید ماندم. قسمت این بود که دوباره مأموریت را ادامه دهم و بالاخره ماشین دیگری آمد.
شهادتش را باور نمیکردند
کمی بعد پیکر آن دو شهید (گلی و ملاطاهری) را به معراج شهدا تحویل دادم و پیکر شهید موسوی را هم به سپاه آبادان بردم. برادران سپاه آبادان تعصب خاصی روی شهید موسوی داشتند. آنها باور نمیکردند که شهید موسوی که صبح از آنجا حرکت کرده الان شهید شده باشد. فکر میکردند او در آن لحظات به سمت آزادسازی منطقه میرود. من در آنجا گفتم: این پیکر شهید موسوی است. یکی از برادران خیلی هم تند با من برخورد کرد و گفت: برادر شما چه میگویی؟ آقای موسوی که الان در خط است. اصلاً شما از کجا آمدهای؟ چرا این حرف را میزنی؟ گفتم: برادر! قرار بود من همراه شهید موسوی باشم. لحظه شهادت کنار شهید موسوی بودم، شما میخواهی بپذیر، میخواهی نپذیر. شهید موسوی همین جنازه است و او به شهادت رسیده است اما آنها آنقدر به شهید علاقهمند بودند که شهادت او را باور نمیکردند. به هر حال پس از انجام مأموریت مجدداً به منطقه عملیاتی برگشتم و به همراه شهید شیخی برای مرحله آزادسازی خرمشهر به تیپ بدر ملحق شدم.
رؤیایی در حج
بعد از شهادت شهید موسوی من اصلاً از لحظات شهادت ایشان خاطرهای نگفتم، تا حدود پنج سال پیش که اصلاً ایشان از خاطرم رفت. پنج سال پیش به حج واجب مشرف شدم. کنار خانه خدا در حج واجب یک لحظه مرحوم پدر و برادر شهیدم را به همراه شهید موسوی در عالم رؤیا دیدم. در حالی که کنار خانه خدا زیارت میکردم دیدم پدرم با یک طبق انگور مستقیم به دیدن من آمد. گفتم: من روزه هستم. گفت: من برای افطار شما انگور آوردهام. گفتم: پس چرا برایم شام نیاوردهاید؟ گفت: شام هم بعداً میآورم اما شما بدهی داری. چرا بدهیات را به ایشان نمیدهی؟ برادرم نگاهی به من کرد و گفت: برادرجان! چرا بدهیات را به آقا سید نمیدهی؟ گفتم: من بدهی ندارم. نگاهی کرد و با اشاره به شهید موسوی گفت: شما ایشان را نمیشناسی؟ گفتم: در ذهنم نیست. شهید موسوی سرش پایین بود به محض اینکه سرش را بلند کرد، او را شناختم. یک حال عجیبی به من دست داد. پدرم گفت: از دست شما ناراحتم. شما بدهیات را نسبت به ایشان ادا نکردی. وقتی چهره شهید موسوی را دیدم که سرش را بالا آورد همان چهره اولین دیدارش برایم تداعی شد. آن جوان رعنای خوزستانی با چهرهای نورانی را ملاحظه کردم. یک لحظه به فکر فرو رفتم که بدهی من به موسوی چه میتواند باشد؟
زمانی که از مکه برگشتم و به خانه آمدم، تلویزیون راجع به آزادسازی خرمشهر برنامهای داشت و آقای کویتیپور شعر «ممد نبودی شهرت آزاد شد، موسوی آمد پی تو مهمانش کن» را میخواند. محمد پسرم گفت: بابا! آقای موسوی رفیقت را میگوید. در آن برنامه یکی از دوستان راجع به شهید موسوی گفت که در عملیات خرمشهر شهید شد. آنجا آن صحنه بیتا...الحرام و این صحنه تلویزیون هر دو با هم در ذهنم به یک نقطه رسید. با خود گفتم: حتماً دست به قلم بگیرم و نحوه شهادت ایشان را بنویسم چراکه نحوه شهادتش در هالهای از ابهام بود. تنها کسی که در واقع ناظر بر شهادت شهید موسوی بود، بنده بودم و پیکرش را حمل کردم و به سپاه آبادان تحویل دادم و مجدداً به شهید شیخی ملحق شدم. مرحله دوم عملیات آزادسازی به مرحله سوم کشیده شد و این توفیق نصیب شد تا به همراه شهید شیخی برای مرحله بعدی عملیات حضور داشته باشم. در تمام سالهای بعد از جنگ من خواب شهید موسوی را ندیدم تا اینکه پنجسال پیش چنین رؤیایی دیدم. در همان سال معاونت فرهنگی سپاه برای بیان خاطرات شهدا فراخوانی داده بود که من نیز طی مقالهای خاطره شهادت شهید موسوی را بیان کردم.
ناگفتهها...
من فکر میکنم همه شهدا همه چیزشان برای آن طرف است و چیزی برای این دنیا ندارند. قطعاً در خصوص شهید موسوی هم همینگونه است. اینکه این شهید بزرگوار این همه مظلوم و ناشناخته مانده، به خاطر این است که همه چیزش برای آن دنیاست. حضرت آقا جملهای در دیدار با پاسداران، در سوم شعبان دو سال قبل فرمودند: در مورد برخی شهدا زحمت کشیدهاید اما راجع به همه شهدای دوران دفاع مقدس حق این است که اقداماتی صورت پذیرد. همین بحثی که حضرت آقا فرمودند بجاست. ما فقط تعدادی از شهدای انگشتشمار را معرفی میکنیم. البته اینها حقشان است، هر چه داریم از شهداست و باید از آنها یاد کنیم اما شهدایی مثل شهید شیخی، شهید موسوی و... ناگفتههایی دارند که هرگز گفته نشده است. ضمناً سردار شهید بهرام شیخی، فرمانده تیپ ۳ لشکر ۱۷ علیبنابیطالب بودهاندکه انشاءالله در روزهای آتی مستندات شهادت این شهید عزیز و ناگفتههایش را بیان خواهم کرد.
منبع: جوان آنلاین
- ۰۲/۰۲/۱۷
- دسته بندی شده در: جبهه و شهادت.